علی اصغر جان; با من بگو آخرین روزی که در مدرسه حاضر شدی و با زبان شیرین کودکانه، هدیه های آسمان را برای آقا معلم توضیح دادی خدا را چگونه یافتی که فردا از حرم تا ملکوت را سبکبال، پر کشیدی و عرش را زیبا به نظاره نشستی. تو هدیه ای از آسمان بودی که در لفافه ای از محبت به پدر و مادرت ارمغان داده شدی. با بهار آمدی و در خزان که فصل کوچ پرستوها بود، پرواز تا بی نهایت را برگزیدی.

علی‌اصغر لری گوئینی به همراه پدر، برادر، پدربزرگ و مادربزرگش به قصد زیارت حرم شاهچراغ(ع) از سیرجان به شیراز آمدند.

رسیدن آنان به حرم مقارن با زمان اقامه نماز مغرب و عشا بود. ساعتی که واقعه تلخ تروریستی رخ داد و به شهادت علی اصغر و مجروح شدن پدر و برادرش منجر شد.

خبرنگار فارس در گفت و گویی با عباس لری گویینی پدر علی اصغر، به بازخوانی این واقعه و بررسی شخصیت شهید گویینی پرداخته است:

بهار آفرینش

علی اصغر در هفدهم فروردین ماه سال۱۳۹۴ چشم به جهان گشود. دوران نونهالی را در روستایمان_ چاقوسکی- پشت سر گذاشت. او به حضور در مسجد و حسینیه علاقه نشان می داد‌.

علی اصغر با برادرش اهورا که حالا سه سال و نیم دارد به اتفاق پدربزرگ و مادربزرگش به مراسم مذهبی می رفتند. علی اصغر و اهورا همیشه برای رفتن به حسینیه آماده بودند و می‌گفتند کی می رویم حسینی؟ آن دو به مکان های مقدس و مذهبی”حسینی” می گفتند. علی اصغر با طبل و سربند یازهرا به هیات می رفت.

فصل درس و مدرسه

علی اصغر ۶ ساله که شد به پیش دبستانی رفت. دوران کرونا بود و کلاس ها مجازی برگزار می شد. بچه ها فقط یک روز را در هفته به صورت حضوری می گذراندند.
پایه اول را در روستای محل سکونتمان گذراند اما دیری نپاپید که با ورود به پایه دوم، راه آسمان را در پیش گرفت و ما را ترک کرد.

معلم ها در این مدت از او راضی و خرسند بودند. می گفتند پسر بسیار مودب و آرامی است. در ریاضی عالی است و در روخوانی نیاز به تکرار و تمرین دارد.

علی اصغر در مدرسه با کوچکتر و بزرگتر از خودش کنار می آمد و بازی می کرد. مظلوم بود، اگر بچه های بزرگتر او را کتک می زدند، به معلم نمی گفت که بچه ها مرا اذیت کرده اند.

آداب رفتار در خانواده

علی اصغر یکی از ساکت ترین بچه های طایفه بود. خوش قلب، خوش اخلاق و به قول روستایی‌ها، خوش فرمان بود. اگر پدربزرگ و مادربزرگ به او‌ می گفتند کاری انجام بده، هنوز حرف آنها تمام نشده بود که آن کار را انجام می داد. او نه از روی ترس بلکه به خاطر احترامی که برای پدربزرگ و مادربزرگش قائل بود، کاری را که به او سپرده بودند انجام می داد.

اهورا نیز این رفتار را از برادرش یاد گرفته بود. او درک و فهم بالایی داشت.‌ اگر وسیله ای نیاز داشت و می دانست شرایط فراهم کردنش را ندارم، حرفی از خرید آن به میان نمی آورد. وقتی می دانست در توانم هست می گفت: بابا من فلان چیز را لازم دارم.

سیر در دنیای کتاب ها و اسباب‌بازی‌ها

علی اصغر مراقب وسایلش بود. با مکعب روبیک بازی می کرد و به دوچرخه علاقه زیادی داشت. از پنج سالگی دوچرخه سواری می کرد. به تازگی برایش دوچرخه جدیدی خریده بودم.

کتاب هایش را خیلی دوست داشت. هر وقت‌ من سرکار بودم و فرد باسوادی به منزلمان می آمد کیفش را برداشت و می آورد. به او می گفت نگاه کن من امروز این ها را نوشته ام، درست است یا نه؟

به نقاشی کردن، عشق می ورزید. دخترخواهر و عروسمان نقاشی های زیبایی می کشیدند. به آنها می گفت به من هم نقاشی یاد بدهید تا بکشم.

رویای قهرمانی

علی اصغر همیشه می گفت من‌ می خواهم قهرمان شوم. با دشمنان بجنگم و دزدها را دستگیر کنم. پول هایشان را بگیرم و به نیازمندان بدهم‌. تا آن چه را دزدها از مردم به سرقت برده اند به صاحبان آنها بازگرداندم.

ارتباط با اهورا

ارتباط علی اصغر با برادرش اهورا خیلی خوب بود. همیشه با هم بازی می کردند. اهورا بازیگوش بود و علی اصغر را اذیت می کرد. گاهی اوقات که از سر کار به خانه می آمدم علی اصغر به من می گفت بابا داداش مرا اذیت کرده و کتک زده است. من هم می گفتم چرا جوابش را نمی‌دهی؟ تا دیگر اذیتت نکند. می گفت نه بابا، داداشی از من کوچکتر است. بگذار کمی بزرگتر شود خودش متوجه می شود که نباید داداشش را اذیت کند.

علی اصغر و اهورا خیلی به هم وابسته بودند و همیشه در یک اتاق می خوابیدند.  اهورا صبح ها که از خواب بیدار می شد، می پرسید داداشی کجاست؟ ما می گفتیم به مدرسه رفته است. اهورا به تنهایی یا به اتفاق مادربزرگش به مدرسه می رفت و یکی دو ساعت آن جا می ماند و بازی می کرد. معلم هم حواسش به اهورا بود. وقتی علی اصغر تعطیل می شد، اهورا را به خانه می آورد. این دو برادر خیلی به هم وابسته بودند و هرچه داشتند با هم تقسیم می کردند.

اهورا پس از شهادت علی اصغر به عمه اش گفته بود: عمه جان ما رفتیم حسینی . پای من تیر خورد و
و از گوش داداشی خون بیرون می آمد‌. اکنون اهورا قبول کرده که داداشش نیست و به جای دیگری رفته است.

علی اصغر و یزدان

در نزدیکی ما پسرخاله ها و پسرعموهای علی اصغر که هم سن و سال او هستند، پنجشنبه ها و جمعه ها به اینجا می آیند‌. علی اصغر با آن ها بازی می کرد و با کوچکتر و بزرگتر از خودش می ساخت.

علی اصغر با پسرخواهرم- یزدان- ارتباط صمیمانه‌ای داشتند. یزدان ۹ ماه از  علی اصغر بزرگتر بود. این دو همکلاسی بودند. یزدان از نبود علی اصغر ابراز ناراحتی می کند و می داند پسرداییش پیش خدا رفته است. او وقتی اسباب‌بازی‌های علی اصغر را می بیند می گوید حیف که داداشم نیست تا با او بازی کنم.

شوق زیارت

من از روستای چاقوسکی سیرجان، به اتفاق پدر و مادرم و علی اصغر و اهورا به سمت شیراز حرکت کردیم‌ در حالی که تنها قصد ما از سفر به شیراز، زیارت حرم شاهچراغ(ع) بود. علی اصغر مدام در راه می پرسید بابا کی می رسیم؟

وقتی به حرم رسیدیم زمان برپایی نماز مغرب و عشا نزدیک بود. من مشغول گرفتن عکس از علی اصغر و اهورا شدم‌. این آخرین عکسی است که از علی اصغر برای من به یادگار مانده است.

وقتی حرم در خون نشست

پدرم به ما خبر داد در حرم تیراندازی شده است. پدر جلوتر از ما بود و تنها فردی که دست روی سرش گذاشته بود. من از پدرم جدا شدم و هر کداممان به سمتی رفتیم.

در حالی که دست علی اصغر را در دست داشتم، پشت اسپیلت پناه گرفتیم‌. آن تروریست بعد از یک مرحله تیراندازی دوباره برگشت و تیراندازی را از سر گرفت. تیری به سر علی اصغر خورد و او در آغوشم شهید شد. اهورا را از زیر سه جنازه بیرون کشیدم. خیلی ناراحت کننده بود. از بعضی پیکرها دیگر چیزی باقی نمانده بود و از هم متلاشی شده بود.

مجروح شدن اهورا و پدرش

به دست من تیر اصابت کرد و بخشی از روند درمان را در شیراز گذراندم. پس از آن به کرمان آمدم و چند روز در بیمارستان فاطمه الزهرا(س) بستری بودم‌.در آن جا دست راستم را عمل کردم. اهورا از ناحیه پا تیر خورده بود که به تازگی بخیه پاهایش را کشیده ایم. او کمی بهتر شده است و می تواند راه برود. چند روز است که از بیمارستان به خانه آمده ایم.

پابرهنه در جست و جوی علی اصغر

پدرم آن شب بدون کفش همه بیمارستان ها را به دنبال علی اصغر گشته بود. من و اهورا در بیمارستان مسلمین شیراز بستری بودیم. مادر تا ساعت ۵ صبح پشت در بیمارستان بود و اجازه نمی دادند کسی وارد بیمارستان شود. اقواممان در شیراز، پدر و مادرم را به خانه خودشان برده بودند و آن ها ساعت هفت صبح دوباره به بیمارستان آمدند‌.

مادر علی اصغر سیرجان بود و به او گفته بودند پسرت در بیمارستان است. پس از اینکه مادر علی اصغر به شیراز رسیده بود، به او گفته بودند علی اصغر شهید شده است. خیلی از اقوام به شیراز آمدند . بعد از انتقال علی اصغر به مشهد مقدس، پیکر او را تحویل سپاه سیرجان دادند و اقوام همزمان با او به سیرجان برگشتند.

اعلام رضایت برای خاکسپاری علی اصغر

پدر و برادرم به بیمارستان مسلمین آمدند و گفتند اجازه بده تا شهید را به خاک بسپاریم. من خیلی دوست داشتم در مراسم خاکسپاری پسرم حضور داشته باشم. حالم خوب نبود و دکتر اجازه ترخیص نمی داد. با اصرار پدر و برادرم برای به خاک سپردن علی اصغر رضایت دادم‌.

نتوانستم در مراسم تشییع شرکت کنم اما برای روز هفتم خودم را سر خاک علی اصغر رساندم. او حالا در گلزار شهدای سیرجان آرام گرفته و اولین شهید روستای چاقوسکی پس از سال های دفاع مقدس است.

پیام پدر شهید

ما از سیرجان نزدیک به ۴۰۰ کیلومتر راه طی کردیم و به شوق زیارت حرم که در امن و امان به سر می برد به شیراز آمدیم. امیدوارم چنین حوادثی دیگر تکرار نشود و نیروهای امنیتی در دفاع از حریم چنین مکان های مقدسی، با اقتدار ظاهر شوند.

تروریستی که بخواهد چنین اقدامی انجام دهد با برنامه قبلی می آید. همان طور که عامل دوم را در تهران دستگیر کردند و اعتراف کرد که ما از چند روز قبل می آمدیم و وضعیت حرم را بررسی می کردیم.

تروریست اول نیز از فرصت برپایی نماز جماعت مغرب و عشا که امنیت کم تر است استفاده کرده و وارد حرم شده بود. امیدوارم دیگر شاهد تکرار چنین حوادثی نباشیم و از این سوانح، برای هوشیاری و آگاهی بیشتر بهره گیری کنیم.

پایان پیام/