سمیه انصاریفرد: سکه را داخل حوض ماهی انداختم، صدایی مادرانه به سمت دیگر هدایتم کرد.
– سکهها رو اینجا می اندازن نه تو حوض ماهی. و با دست به سمت حوض آبی نزدیک آرامگاه اشاره کرد.
حوض ماهی و حوض آب تفاوت خاصی نداشت. هر که آرزویی داشت، آنجا نیت میکرد و سکه را پرتاپ.
چشمم را می بستم و به انعکاس صدای سکههای دو تومانی و پنج تومانی ته حوض ماهی، گوش میسپردم. بعد با شوقی کودکانه از برآورده شدن آرزویی که نمی دانستم چه جنسی و چه رنگی است، چشم میگشودم.
به سمت مقبره سعدی میرفتم، یکی شعر روی سنگ قبر را میخواند و دیگری شعر خوشنویسی شده بر دیوار را تعدادی هم، جلو دوربین عکاس ژست می گرفتند!
دو دیوار در قرینه یکدیگر با اشعار سعدی مزین شده بود و کاشیکاری آبی و نقش و نگارها، فضایی خوشایند فراهم میکرد برای لحظهای خلوت کردن.
الفبای نوشتن که آموختم کتابهای ادبیات پر بود از حکایات سعدی. حکایاتی که از گلستان روایت میشد و در بوستان با عروضِ موزون و آهنگینش، هر خوانندهای را مجذوب میکرد.
باز هم همان صدای مادرانه، دستم را میگرفت و غنای ادبیات و تاریخ وطنم را تشریح و تفسیر میکرد تا از من نیکو دانشآموزی بسازد که سعدی و حافظ را، مولوی و عطار و در کنار اینها آموزههای دینی را نیز دریابم.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی…
با گذشت زمان و آموختنها، تا حدی دریافتیم که سعدی سردمدارِ بیبدیل ادبیات فارسی و طلایهدار نثرهای موزون و موجز است.
آهنگ شعر و نثرش مجذوبمان میکرد اما زمان بیشتری باید سپری میشد تا به درک عمیقتری از مفاهیم بلند نهفته در آثارش پی ببریم.
شاعر و حکیمی که در دوران غلبهی تطویل و اطناب، گزیدهترین و موجزترین عبارتها را با عالیترین مفاهیم خلق کرد، استاد سخن لقب گرفت و به الگوی تعدادی از شاعرانِ بعد از خود تبدیل شد.
سعدی همان شاعر نیکوگفتاری است که خواندن آثار نثرش، ابراهیم وجود را شکوفا میکند تا به جدال با بتِ نفس برود.
همان مرد یکهتاز که ادبیات ما، نسل به نسل و سینه به سینه مدیون اوست. هم او که سفرهای بسیار کرد تا تجربه کسب کند و از رهگذر آن، اندیشه خلق نماید.
همان که سفیر صلح شد و شعر معروفش بر سر در سازمان ملل متحد جای گرفت تا اندیشه ایرانی را بر تارک دنیا جلوهگر کند.
ما اهالی شیراز زیر سایه سعدی و حافظ قد کشیدیم و رشد کردیم و سایه به سایهشان نفس کشیدیم.
چه خوش آن روزهایی که درکشان کردیم و چه ناشایست مواقعی که فقط به تفریح و تفرج گذشت و از درخت معرفتشان، خوشهچینی نکردیم. با سعدی و حافظ عاشق شدیم، زندگی کردیم و عارفانههایشان را باور نمودیم.
حالا دیگر سالها از آن زمان می گذرد. دیگر نه صدای مادرانه هست و نه حوض ماهی آن زیبایی گذشته را دارد.
حالا با هر بار قدم زدن در محوطه سعدیه، باری از مفاهیم بلند و شگرف بر دوشـمان سنگینی میکند که آن سالهای دور، درکی از آن نداشتیم.
باز هم آمدهام… دستانم را روی حروف برجسته سنگ مقبرهاش میکشم تا غبار از زمان بزدایم.
حالا دیگر یکی از آرزوها این است که به درکی جامع و کامل از حکمتهای و پندهای سعدی برسیم تا به قول خودش در “سرای سعادت” منزل کنیم.
اکنون آن ذوق و شوق سپری شده و تنها نوستالژی پرتاب سکه در حوض ماهی که برای ما اهالی شیراز، حوض آرزوها بود، باقی مانده است. نوستالژی که کودک درونمان را تازه نگه میدارد.
شما چطور؟ هنوز هم وقتی پا به آرامگاه شیخ اجل میگذارید، نوستالژی آرزوهای دور و دراز در جاده زمان، برایتان زنده میشود؟