شعله ای که خواهد افروزد ، روزی خواهد افروخت، حتی اگر در هجوم طوفانها باشد...

این است چکیده زندگی تمام بزرگانی که نه از سختی ها گریختند ، نه از رنجها رمیدند،نه محرومیتها پای اراده شان را سست کرد و نه شکستها آنها را از رفتن باز داشت…
تاریخ فرهنگ ایران، حکایت گویای بزرگ مردانی است که بر صخره های سعایت ،مثنوی های سرفرازی نگاشتند .دستهایشان از آفرینش و اندیشه هایشان از پرورش لبریز است قدمهایشان صلابت آریا را ترسیم می کند و قلمهایشان شکوه ماندگار تاریخی که با تار و پود جغرافیای دست اویخته در خزر و دامن کشیده تا آبی همیشه فارس. از گذرگاههای صعب گذشتند و بیستون به بیستون عشق آفریدند..
و بهمن بیگی از همان سیمرغ های قاف یقین بود که بر قله های سرفرازی درخشید و نام خود را بر کتیبه رادمردان راستین این سرزمین ماندگار کرد تا هر بهار دشتهای سبز زیر قدمهای دختران ایلاتی لبریز سرودهای شادمانه ای باشد که از پرچین رنگارنگ دامنهایشان تا بلندای عمود خیمه های سیاه با طنین شعر پارسی و آوای ریاضی در هم آمیزد و دستهای کوچک آشنا با گره های قالی ، فرش فردا را با تار علم و پود معرفت رج به رج ببافد و نقش های آینده را طرحی روشن اندازد.
نسیم که از میان ساقه های نازک رستنی های دشت می گذرد و کوه که دامن خود را با جلوه های پر نقش و نگار گلهای صحرایی می آراید.وقتی دشت پر از شمیم گلهای وحشی میشود و زمین وقتی سفره برکت خویش را می گستراند گویی زمان لبریز طنین گامهایی میشود که روزی کودکی هایش را در میان خیمه ها جا گذاشت اما مهربانی هایش را به دست نسیم داد تا هرکجا خیمه ای به قشلاق و کومه ای به ییلاق برافراشته شد ،بذری افشاند. او که خود زاده کوچ بود، تاریخ زندگانی اش نیز با کوچ همراه اما شاخه های اندیشه هر کجا گستراند ریشه هایش در همان عشق ایلاتی از چشمه های اصالت آب معرفت می نوشید و اینگونه بود که فراز و فرود زندگانی هرگز او را از جوهر ناب و صدق و صفای ایل جدا نکرد.دلی داشت سودایی که در هوای سرفرازی ،عاشقانه هایش را با زندگی ساده مردمانی که خاستگاه فرهنگ و منش او بودند در هم می آمیخت و شیدایی هایش را در نغمه های نی لبکهای چوپانان می نواخت.
گیسوان دختران ایل وقتی افشان میشود و خنده های کودکانه شان وقتی دشتهای سبز را لبریز شور زندگانی می کند، در ذره ذره این پهندشت یاد و خاطره او از نوای چکاوکها می توان شنید.
خانه ما در سایه همسایگی او عطر معرفت از کلامش می گرفت . گاه دلتنگی هایمان را در مصاحبت هم به فراموشی می سپردیم او با خاطرات و سرگذشتهایش و من با زخمه هایی بر ساز…
اردیبهشت ۸۷ ۱۳بود … هوای فرح بخش و بهشتی شیراز … کوچه پر از شمیم عطر نسترنها … روز معلم و محبت برخی از هنرجویان کانون صبا که با پیام تبریک روز استاد فانوس مهرشان را بر شاخه های مودت روشن می نمودند.
ساعت هشت صبح تلفن خانه به صدا در آمد و صدای گرم استاد با طنین لبریز مزاح سر به سخن گشود که رسم روزگار و بد عهدی ایام ببین! بنده با آن همه سابقه خدمت معلمی تنها یک پیام تبریک دارم و شما که فرزند شاگرد من هستی سه پیام تبریک در روزنامه داری!… چنان شرمی بر من فائق که زبانم از بیان خاموش،تنها یک جمله قاصر که آن یک پیام پر از هزار دلی است که به حلقه گیسویی در آویخته… شانه باید کرد تا دلها فرو ریزد از آن… انگار همین دیروز بود تقویمها ۱۲ اردیبهشت ۸۷ …هنوز ان اگهی و لحن ترکی فارسی استاد بهمن بیگی در گوشم طنین دارد.
یادش پیوسته در خاطره ها مانا

سعید نیاکوثری ۲۵ بهمن ۱۴۰۰